من با هیچ کس احساس نزدیکی نمی کنم. همه ی آدم ها برام غریبه ان.
هیچ وقت نمی تونم بگم این آدم دوست منه. چون حس نمی کنم که
هست. نوشتن این حرف ها، اینجا خوب نیست. چون دلم می خواد
حداقل اینجا بتونم با آدم ها دوست بشم. اما اگه اینجا، این حرفا رو
نزنم. پس کجا باید بزنم؟
حتی واسه روانشناس ها هم همینه، این حسو ندارم که این آدم
روانشناسمه، بهم کمک می کنه. حتی واسم یه کمک کننده هم
نیست. یه غریبه اس. مهم هم نیست که من چیزایی رو که
به بقیه آدم ها نمی گم بهش بگم. گفتن این حرفا بهم این
حسو نمی ده که این آدم از دنیای درونم چیزی می دونه.
شاید اولش این حسو داشته باشم ولی بعد، خیلی زود، احساس
می کنم تو دنیای زیر آب زندگی می کنم. همه چیز خزه بسته و
تیره و تاریکه.و انگار اون آدم، پشت شیشه نشسته و داره منو
تماشا می کنه. تهش این حس باهام هست، که هیچ کس جز
خودم بهم کمک نمی کنه. انگار آخرش من می مونم و اون چند تا
کتابی که دارم. انجام دادن تمریناشون، تنهایی برام خیلی سخته.
اینکه خودم باید بگم و خودم خودمو از ته چاه بیرون بکشم. سخته.
اما همیشه به خودم می گم آخرش تو می مونی و اون کتاب ها.
آخرش فقط خودتی که به خودت کمک می کنی.
سال های زیادی این حسو داشتم که هیچ کی نیست که بهش
تکیه کنم. اینکه فقط رو پاهای خودم می تونم وایسم و تو این
دنیا به جز خودم، هیچ کس رو ندارم. اون زمان ها برام سخت
بود. فک کردن بهش اذیتم می کرد. منو می ترسوند. حس دور
افتاده و پرت شده گی بهم می داد. حتی اشکمو در می آورد. اما
الان ، دیگه نمی تونه اشکمو در بیاره، دیگه منو نمی ترسونه. برام
به یه باور تبدیل شده. که نمی تونم هیچ جوره ای دیگه ای در
موردش فک کنم.
* عنوان از رودکی
می توانم؟ نمی دانم. فقط می دانم دیگر نمی خواهم جلوی یک ر.وانشناس
بنشینم و او برایم داستان ببافد. نه اینکه به ر.وانشناس اعتقاد نداشته
باشم. دارم. خیلی هم دارم.ولی نه در این یک مورد. خیال هم نمی کنم
ه.یپنوتیزم قرار است معجزه کند و از من آدم دیگری بسازد. فقط می
خواهم برگردم عقب و یک بار دیگر تجربه اش کنم. آن وقت راحت تر
درکش می کنم.راحت تر باهاش کنار می آیم. و دیگر لازم نیست به
جای دانستن واقعیت حدس بزنم و خیال کنم.
* عنوان از شاملو
دیشب شب بدی بود. آثار بدی اش هنوز از دیشب مانده. دیشب
گریه کردم نه با صدای بلند ، آرام. الان خیال می کنم یک گریه با
صدا و بلند که زود تر تمام شود بهتر از یک زمان طولانی بی صدا
اشک ریختن است. مخصوصا اینکه گریه های طولانی باعث می شود
چشم هایم ورم کند. و خسته ترم می کند. تمام امروز را خوابیدم.
حالا سرم سنگین است و انگار درد می کند. برای مدتی طولانی نمی
خواهم گریه کنم . گور بابای اینکه گریه آدم را سبک می کند.
اینکه من مشکلاتی دارم درست، نکته های مثبت دیگران را اول ها
نمی توانستم ببینم و الان به هزار زحمت و جان کندن می توانم ببینم
هم درست. ولی خداییش، آدم ها همدیگر را درک نمی کنند. یعنی
آدم های کمی هستند که سعی می کنند بقیه را درک کنند، البته من
تا به حال ندیده ام. ولی می دانم ندیدن من دلیل بر نبودنشان نیست.
آدم ها انگار در خودشان مانده اند، توی خودشان گیر کرده اند. تو هر
چه بگویی شاید فقط چیزهایی را بفهمند که خودشان تجربه کرده اند.
به حرف هایت گوش نمی دهند، برای اینکه دنیای تو را درک کنند.
دنبال این هستند که وسط حرف هایت بگویند این اتفاق که برای تو
افتاده، برای نوه ی همه ی فلانی هم افتاده. نمی دانند نوه ی عمه ی
فلانی هیچ اهمیتی ندارد. تو فقط می خواهی یکی باشد که شادی،
اندوه یا نگرانی ات را درک کند. بعضی ها هم منتظرند تا تو حرف
و وسطش بگویند دو تا بخیه خوردی؟ اینکه چیزی نیست من پنج
سال پیش ده تا بخیه خوردم. آرایشگر موهاتو زیاد کرد و ناراحت
شدی؟ اینکه چیزی نیست من دو سال پیش موهامو فر کردم همه
اش سوخت یک سانتی کوتاهش کردم. انکار مسابقه ی " من بیشتر"
گذاشته اند. بعضی ها هم که تعدادشان کم نیست، می خواهند
دُرستَت کنند. تو داری برایشان درد و دل می کنی وسط حرف هایت
می گویند خب چرا این کارو کردی؟ ها؟ نباید می کردی. باید فلان
کارو بکنی. انگار نمی خواهند بدانند که تو به سرزنش و نصیحت
نیازی نداری. به اینکه بدانی باید چه کار کنی نیازی نداری. فقط
یکی را می خواهی که حال آن لحظه ات را درک کند، نه اینکه شروع
به نصحیت و راه حل دادن بکند.و یک عالمه بعضی های دیگر که
هر کدام هر کاری می کنند و هر حرفی می زنند به جز اینکه تو را
درک کنند.
دلم می خواهد بدانم تمام مردم دنیا این شکلی اند، یا این جوری
بودن از ویژگی های مخصوصی ایرانی هاست؟